مریــــــــم سالـــــــور
٧ صبح روز شنبه ۲ مهرماه ۱۳۳۳ ، با عنصر غالب وجودم هوا (باد)، از پدر و مادری سرشار از شور زندگی به دنیا آمدم، در خانواد های فرهنگی و هنردوست. یاد ندارم که چیز زیادی در مدرسه یاد گرفته باشم. هرچه میبایست بدانم در خانه بود. باغ بود و درخت و جوی آب و جوج تیغی و قورباغه و شگفتی زندگی با هرچه در درونش بود. سرگرمی پدربزرگ از نوجوانی عکاسی و نوشتن طنز برای روزنامه بود. مادربزرگی بافرهنگ و ادیب داشتم ، داییام نویسنده بود، مادرم معلم و مدیر مدرسه، هنرمند و روشنفکر، و خاله ام -همزاد مادرم- هنرمند و نساج. خانواده بزرگ بود، پُر از خالهها و داییها و عموها و عمهها و فرزندان و نوههایشان که ما بودیم و همگی در یک محله و دیوار به دیوار هم زندگی میکردیم و طبیعتا زندگیمان پر از قصه بود.
مادر پدربزرگم، مریم عمید سمنانی، الها مبخش خانوادهی ما بود؛ از اولین روزنامه نگاران زن و فعال اجتماعی. او همچنان برایم الهامبخش است. پدرم را هرگز مستقیم نشناختم؛ فقط از تصویر و داستانهایی که دیگران بازگو میکردند و همیشه باعث تأسفم میشد که نتوانستم او را بشناسم که با چنان شوری زندگی کرد و آنچنان جوان از این دنیا رفت.
اهل درس و مدرسه نبودم. از هر اجباری بیزار بودم. در عوض شیفتهی کتاب خواندن و یادگیری آزادانه از همان سالهای اول دبستان بودم. چاره ای هم نداشتم، همه در خانه در حال کتاب خواندن بودند. پس از پایان دورهی دبیرستان به لندن رفتم. در یک مدرسهی علوم کامپیوتر، سیستم عامل خواندم. در تمام آن دوره رؤیایم اقامت در پاریس بود. در دههی ۱۹۷۰ لندن شهری خاموش با آسمانی همیشه خاکستری بود. در عوض، پاریس، با آفتاب بیشتر، پُر از اتفاق بود: سینما، نمایشگاههای هنری، تئاتر، مُد، کافه ها و محله های پُر رفت و آمد. بدین شکل، پس از ۹ ماه زندگی در لندن، ۱۴ سال در پاریس زندگی کردم. در آغاز رشتهی کامپیوتر را ادامه دادم، به سختی. مادرم در نامه ای برایم نوشت: «مریم کامپیوتر به درد تو نمی خوره. برو به طرفِ رشته های هنری. » علیرغم اینکه عاشق کارهای هنری بودم و از کودکی نقاشی و خانه سازی می کردم چون هرگز تحمل کلاسهای خسته کننده ی طراحی را نداشتم هیچ اعتماد به نفسی برای وارد شدن به دانشگاه هنرهای زیبا در خود نمی یافتم. در آن زمان، زندهیاد ایرج کریمخان زند، از دوستان نوجوانی من، هم پاریس بود و به من اطمینان می داد که طراحی هایم برای ورود به دانشگاه هنر کافی است. ولی چیزی مانع میشد. شاید ترس از پذیرفته نشدن. پایان تحصیلاتم همزمان با سالهای اول انقاب در ایران بود. مادرم از عهده ی تأمین مخارج من بر نمی آمد؛ بنابراین، به کارهای کوچک از ساخت زیورآلات تا بچه داری برای تأمین هزینه ی زندگی رو آوردم. درختهای کوچک نقاشی می کردم و در کنار ایرج و سایر دانشجویانِ هنر در پیاده رو بلوار سنژرمن به فروش می گذاشتم. موفق هم بودم. این دوره از بهترین تجربه های زندگی ام بود؛ حس استقلال و آزادی را در من تقویت کرد. در همین زمان به عنوان خطاط و تصحیح کنندهی اشتباهات چاپی در یک انتشارات لبنانی- فرانسوی به نام “انتشارات خیاط” مشغول به کار شدم. در این انتشارات قرآن چاپ می شد. رفته رفته کارم گسترش پیدا کرد. سرپرست آتلیه شدم. چندی بعد، انتخاب خط و ساخت ماکت قرآنها به من سپرده شد. این کار باعث شد جدیتر وارد جهان هنر شوم. از آن جایی که همیشه در جستوجوی موضوعی تازه بودم، پس از چند سال با خاطره ای خوب به همکاریام با این انتشارت خاتمه دادم. مدتی بیکار بودم تا به آتلیهی خانوادهی ساوینی (خاندان هنر سفالگری) برخوردم. وارد کارگاه آنها شدم و زندگیام به کلی تغییر کرد. گویی در راه درست قدم گذاشته بودم. هرگز جهان آرام کوزههای به ردیف نشسته در طبقات و بوی خاص گِل را در روزی که وارد کارگاه سفالگری و مجسمهسازی ساوینی شدم فراموش نمیکنم . مفتون آن شکلهای ساده و معصوم بودم. این شیفتگی هنوز در من باقی است. دستم که به گل خورد، فکر خاموش شد و زمان باز ایستاد. جهان دیگری گشوده شد و بار دیگر همچون دوران کودکی یکی شدم با کاری که میکردم. پریشانیها دورتر و دورتر شدند. آزادی و آرامش در من جایگیر شد. در بازگشت به ایران در سال ۱۳۶۴ ، به کمک همسرم ، کارگاه سفالگری خود را برپا و شروع به کار کردم.
فرزندم در من رشد میکرد و من با گِل رشد میکردم. با به دنیا آمدن نرگس زندگی معنای جدیدی پیدا کرد و مرا در یک مرحلهی دیگر کاملتر کرد. از آن جایی که گِلی که در بازار سفالگری آن روزها وجود داشت جوابگوی من نبود،. کتابهایی از کشورهای مختلف دنیا تهیه کردیم و به مطالعهی آنها پرداختیم. پس از مدتی، به ایدهآل خود برای ساخت گِل سفید که مواد عمدهی اولیهاش در معادن ایران یافت میشد رسیدیم. پس از آن نیز رفتهرفته به ساخت رنگ و لعابهای شخصی خود پرداختم.
هیچ چیزی به یکباره اتفاق نمیافتد. دانهای کاشته و آبیاری میشود تا در زمان مناسب شکوفا شود. من فرمهایی ساده و معصوم میساختم و آنها مرا.
مریم سالور، مهرماه ١٣٩٦